ياد دارم در غروبي سرد، سرد مي گذشت از كوچه ي ما دوره گرد
داد ميزد: كهنه قالي ميخرم، دست دوم ،جنس عالي ميخرم
گر نداري كوزه خالي ميخرم
اشك در چشمان بابا حلقه بست.. ناگهان آهي كشيد
بغضش شكست: اول ماه است و نان در سفره نيست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟
بوي نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت:
آقا سفره خالي مي خريد؟
---- ---- ---- --- ---
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.